مورگن، سرباز کهنهکار و آبديدهي گروهان سياه چنين مينويسد: «بگذاريد برايتان بگويم کيستم، شايد شانسي وجود داشته باشد که دستنوشتههايم جان سالم به در ببرند... من مورگن هستم، پرچمدار گروهان سياه، گرچه داغ ننگِ از دست دادن پرچم را بر شانههايم به دوش ميکشم. من تاريخچههاي غيررسمي را ادامه ميدهم چون طبيب مُرده است، تکچشم اين کار را نميکند و ميان باقي افراد کمتر کسي است که خواندن و نوشتن بداند. تا هنگامي که سربازان سايه اين وضع نامساعد فعليمان را به پايان ناگزيرش برسانند، راهنمايتان خواهم بود...»
گروهان دژ استورمگارد را از چنگال اربابان سايهي شرور، اربابان تاريکياي از دوردستِ گيتي، بيرون کشيده است. اکنون انتظار آغاز شده است.
گروهان، خسته از محاصره، به ستوهآمده از جادوگري و با سربازاني روزافزون، روحشان را همچون جانشان فدا کردند تا غنيمت جنگي را حفظ کنند. اما اکنون پايان دورهاي فرا رسيده است و نيروهايي بزرگ در کارند. نژادي باستاني به نام نئوينگ بائو قسم ميخورد که خدايان به جنبوجوش افتادهاند. جنون وجود فرماندهي گروهان را در چنگ خود گرفته است و او با نيروهاي تاريکي در ارتباط است. تنها مورگن که گرفتار طلسمي شده است که روحش را در زمان به پرواز در ميآورد، سرانجام به دسيسهاي شوم پي ميبرد که آدميان و خدايان را مهرههاي شطرنج خود ساخته است.