جورج ميدانست هر زمان که کسي هست را انکار ميکرد، نيستي، اجبار، خيالپردازي و وحشتهايي که گرد ميآمدند تا خلاء را پر کنند، او را به تسخير خودشان درميآوردند. اما خلاء آنجا بود. زندگي او فاقد واقعيت بود. توخالي بود. رؤيا چيزي را خلق ميکرد که نيازي به بودنش نبود، سست، فرسوده و هرزه شده بود. اگر هستي اين بود، شايد همان خلاء بهتر ميبود.