کريس کلوين به سيارهي سولاريس ميرود تا اقيانوسي را بررسي کند که تمامِ سطح آن را پوشانده است، اما در عوض با خاطرهاي دردناک رودررو ميشود: تجسمي زنده از معشوقش که سالها پيش مرده است. سپس ميفهمد دانشمنداني هم که مشغول مطالعهي سياره هستند به بلايي مشابه دچار شدهاند. احتمالاً چنين اتفاقي زير سر اقيانوس سولاريس است؛ موجودي يگانه و يکپارچه که معلوم نيست که چه هدف و مقصودي دارد... اما هر هدفي که داشته باشد باعث ميشود دانشمندان به جاي آنکه دنياي بيرون را بشناسند، به شناخت خود بپردازند.